تویِ حمام بودم. نرم کننده یِ آبی رنگ رو زدم به موهام. از وقتی جا به جا شدم این آبی رو استفاده نکرده بودم. بویِ خیلی خوبش منو یادِ روزهایی انداخت که اینجا زندگی نمیکردم. اونجا که پیش خواهرم بودم. یادِ همون روزها که میرفتم پیشِ روانشناسم و یک روز بهم گفت حمام بودی ؟ و احتمالا بویِ نرم کننده بوده یا شایدم بوی عطرم بوده .. دلتنگیهام شدید شد. واسه عصرهایی که تک و تنها میرفتم میگشتم. میرفتم سینما سعدی .. یه موقعهایی که دلم شلوغی میخواست . یا وقتایی که هدفون قرمزمو میذاشتم گوشم و میرفتم تا هرجا توانم بود، خیابونهایِ جدید، هرجا نمیفهمیدم کجاست، نقشه گوشیمو نگاه میکردم .. یادم افتاد به غروب .. هوا که داشت غروب میکرد و کم کم چراغها روشن میشد. میرفتم فروشگاه رفاه .. خریدهامو انجام میدادم و گاهی پیاده برمیگشتم. من همیشه آدمیبودم که آروم راه میرفتم .. دلم تنگ شد واسه معالی آباد که خب بالاشهر محسوب میشه و خیابونش معمولا نمایشگاهِ ماشینه !! و خب منم یه جورایی عاشقِ ماشینها هستم ! و خب تهش سینما گلستان .. دلم تنگ شده واسه تنهایی سینما رفتنهام .. که معمولا بعدش میرفتم مجتمع آفتاب .. دو تا مغازه جینگولی فروشی بود که همیشه میرفتم تماشا .. وسایلهایِ گل گلی و یه عالمه پیکسل که نمیتونستم از بینشون انتخاب کنم .. گاهی هم خرید میکردم ازشون ..
بهار که میشد میزدم بیرون و از هر چی دوست داشتم عکس میگرفتم. با گربههایِ تو خیابون صحبت میکردم و یا بای بای میکردم. مینشستم پارک خلدبرین و میدیدم همه جا سرسبزه .. گاهی چت میکردم و میخندیدم .. و خب اغلب اوقات حسادت و تنفر هم داشتم ..
واسه خیابون عفیف آباد هم دلم تنگ شده.. یادمه بهار بود. هوا عالی بود و من داشتم اونورا قدم میزدم .. بعضی وقتها مینشستم رو اون نیمکت سنگیا رو به روی پاساژها .. یه بارم یادمه اونجا نشستم گریه کردم .. یه بار بعد از اینکه مجتع ستاره رو گشتم از کنارش ذرت مکزیکی خریدم و یه عالمه آویشن داشت و تلخ شده بود یکم .. آروم راه میرفتم و میخوردم .. دلم واسه کوچه مون، واسه سوپریِ مهربونمون تنگ شده .. دلم واسه ذره ذره یِ اون روزها تنگ شده . روزهایِ آخری که تنها بودم . یک شب بعد از کافه با دوستم حدود ساعت 10 رسیدم خونه ! دیگه محالِ همچین اتفاقی واسم بیفته ! یک شب هم کلینیک روانشناسم معطل شدم، شاید حدود 11 رسیدم خونه که خواهرم خواب بود. از طرفی حسِ خوبی بود که خوابیده، احساسِ استقلال ، از طرفی عادت نداشتم به این مدل !! و کِی دیگه این اتفاقها واسم میافته ؟ هیچوقت ؟ حتی دلم تنگ شده واسه اسنپ گرفتن .. روزهایی که اسنپ میگرفتم میرفتم پیشِ روانشناسم .. آزادیای که داشتم یهو محو شد، نابود شد، احساسِ یه آدم بزرگ و مستقل داشتم. حتی وقتایی که درِ خونه رو با دسته کلید گوگولی ـه خودم باز میکردم احساس میکردم مستقل شدم، بزرگ شدم. میدونی یه حسِ خوبی داشت ! احساس آدمایِ بزرگسال رو داشتم .. روزهایی که تویِ اوج گرما میرفتم کلاسِ رانندگی .. صبحها، گرم بود، به شدت ! مربیمون که هی میگفت دست فرمونت خوبه، موقع برگشت که از قدوسی میاومدم ایستگاه درمانگاه محمد رسول ا.. و قلوپ قلوپ آب میخوردم .. قبل تر از همه یِ اینها، روزهایی که میرفتم کلاس، پیاده یه مسیری رو طی میکردم .. دو تا ایستگاه اونورتر .. چطور میتونم قبول کنم که دیگه راهِ برگشت به خونه اون مسیر نیست ؟ حتی یک روز اشتباهی همون مسیر رو رفتم. یا سالهایِ قبل ترش که میرفتم سرِکار، و تو راه برای خودم ذرت مکزیکی و ته چین مرغ میخریدم !! جدا از همه اینها دو تا گربه یِ کوچولویی که هر روز پشتِ در خونمون و کنارِ من بودن، همیشه که میرفتم سوپری براشون شیر و سوسیس میگرفتم. روزهایی که تنها بودم ، یه روزهایی تنها امیدِ زندگیِ من بودن. از همه یِ آدما که متنفر بودم.. چقدر دلم تنگ شده براشون .. موقعهایی که نازش میکردم و لذت میبرد .. چقدر دلم گربه میخواد ..
دلم تنگ شده و هیچکس اینو درک نمیکنه و نکرد . حتی روانشناسم .. همون جایی که بهش گفتم من دلم واسه کوچمون هم تنگ میشه و گفت طبیعی نیس .. همونجا فهمیدم .. منی که کلی رویِ اعتماد به نفسم کار کردم. منی که روزهایِ اول حتی نمیتونستم برم سوپری .. اما آخرش تنهایی هم خرید رفتم و هم سینما و هم کنسرت .. درسته یک سالِ آخر به خاطرِ یه آدم لاشی بیشتر خونه نشین بودم، درسته از اون روزها به بعد دیگه زندگیم مثه سابق نشد.. اما داشتم کم کم فراموشش میکردم که یهو جا به جا شدم ..
بغض کردم و میدونم هیچکس کاری ازش برنمیاد .. من مجبورم تو حالِ خودم بمیرم .. با این دلتنگیها، با غمِ از دست رفتن همه یِ اینها ..