loading...

:)

روزمرگی ..

بازدید : 173
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 4:22

چقدر زود بهار تموم شُد. فقط کمی‌ازش مونده، این منو غمگین میکنه. دیشب شبِ خوبی نبود. من خودم نمیدونم چرا اما خیلی گریه کردم. صُبح که بیدار شدم چشم‌هام درد میکرد. روز خوبی هم نبود. کمی‌بحث پدر و مادر که میگن تو هر خونه هست! اوضاع نرمال نبود. پیگیر شام نشدم و الان گرسنه هستم. صُبح به بابا گفتم بره پست و بسته ام رو تحویل بگیره. 3 روز منتظر پستچی بودم. سایت میگفت میاد! انتظار باعث شد عصبی بشم! این روزها همه چیز اعصاب آدم رو خراب میکنه. کرونا ! کی میتونیم با خیال راحت بشینیم کافی شاپ و نفس بکشیم ؟ کی میتونیم تو خیابون‌ها بدون نگرانی قدم بزنیم و بخندیم .. غذایِ بیرون بخوریم. از طرفی برای من عجیبه و با خودم میگم پس دانشمندا چه غلطی میکنن ..

وضعیت باعث شده احساس کنم اضافه وزن پیدا کردم و هر روز بیشتر از خودم بدم میاد. همیشه برام مهم بوده و این از لحاظ روحی روانی تاثیر گذاشته. فقط گاهی سعی میکنم با اَپ تمرین‌های کمی‌انجام بدم اما نمیدونم چی بشه ..

دوست‌های خارجی ام این روزها زیاد شدن. اون پسره از انگلیس .. نامه‌هاش جالبن .. یا اون مردی که آمریکاست .. ازدواج کرده و یک گربه داره. نامه‌های کاملی مینویسه. با پسرهای ایرانی اصلا نمیتونم ارتباط بگیرم. انگار حوصلشون رو ندارم!

فردا بریم فرودگاه .. قرنطینه که کم شد.. اما نفهمیدم اجبار باز شدن مسجدها چی بود. آموزشگاه ما هم باز شده . اما متاسفانه من نمیتونم برم. وسیله رفت و آمد نیست .. باید تویِ خونه نقاشی کنم ..

فیلم "طلا" رو دیدم. تراژدی اجتماعی ! اما .. فصل 4 و پایانی 13reasons why میاد .. این سریال برای من طوریه که دلم براشون تنگ میشه . و دیروز و امروز دوباره قسمت‌های 1 و 2 رو دیدم! و دارم ادامه میدم!

امروز یه مرغ عشق تو حیاط بود. در باز کردیم اومد داخل خونه، گذاشتیم بمونه که در امان باشه. اما معلوم نیست نگهش داریم یا نع. ساکت شده و نمیدونیم دقیقا کدوم سمته !

تمرکز ندارم ..

چه کسی از اینجا رد شد؟
بازدید : 290
يکشنبه 13 ارديبهشت 1399 زمان : 2:24

خوابم می‌آید اما قبل از خوابیدن باید مینوشتم. هوا خیلی دلبر شده، این مدت بارون‌های قشنگی اومد، ابرهای قشنگی رَد شدن. گاهی صدایِ سگ‌ها میاد، صدای تیک تیکِ ساعت. کرونا هنوز نرفته! اردیبهشت داره به نیمه میرسه .. اردیبهشتِ من، قرار نبود اینجوری بگذره . دلم برای دوستم تنگ شده، برایِ کافی شاپ .. برای نفس کشیدن .. آخه ببین هوا رو! آخه ببین سبزها رو، بویِ بهار نارنج رو .. نه، نمیتونم با این قضیه کنار بیام و منو عصبی میکنه. دوس دارم فحش بدم و بگم گمشو و تویِ پاییز و زمستون بیا!

11 ام که شد، صبح رفتیم دنبالِ کیک. در اصل هیچکدوم موردِ پسندم نبود اما این از بقیه بهتر بود. بله، متاسفانه 27 ساله شدم .. نمیشه جلویِ پیر شدن رو گرفت .. خواهرزادم خونمون بود، علاقه شدیدی به جشنِ تولد داره و کیک! من حسی نداشتم، نمیدونستم چرا باید همچین روزی آدم خوشحال باشه ..! خوشحالیه من برای ِ کیک و فشفشه بود. پیر شدن حسِ بدیه .. خیلی .. دوست ندارم باور کنم !

هنوز کیک مونده و با خودم میگم اینجوری میخواستی رژیم بگیری! از کیک نمیشه گذشت !

امروز روز معلم بود، به استادم تبریک گفتم. به دکتر تبریک گفتم . خرید اینترنتی کردم، شامپویی که خیلی گرون شده و استیکر لپ تاپ، یک قاب برایِ گوشی . دیجیکالا ظرفیت‌هاش پُر شده و دیر میرسه . احتمالا قاب زودتر به دستم برسه!

احتیاج دارم برم زیرِ پتو و کم کم بخوابم ..

مسئله بازگشایی محیط های کار بعد از کرونا
بازدید : 177
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 16:22

امروز روز خوبی نبود، بعضی روزها احساسِ افسردگیِ بیشتری میکنم. به خصوص که به قول معروف هورمون‌هایم به هم ریخته است. بعضی اتفاقات هم بی تاثیر نیستند. مثلا وقتی همه در یک مدت خاصی بی مَحلی میکنند. چه عمدی و چه غیرعمدی! دکتر، استاد، دوست، آشنا، غریبه .. محدودیت‌ها که کم شد، موبایل فروشی‌ها باز شدن، اول از همه رفتیم ضدخش خریدم برایِ گوشیم . بابام میگفت دوباره اینو پوشیدی. گویا علاقه‌‌‌ای به هودی نداره ! میگه باید بلندتر باشه ! برعکس مَن که به هودی علاقه دارم !

هر روز که از اردیبهشت میگذرد میگم : نه نه تو رو خُدا نه ! قرار نبود اینجوری بگذره . قرار نبود اردیبهشت اینطوری باشه ..

دیروز شیراز، زیاد هم خلوت نبود، مغازه‌ها اغلب باز بودن و مردم رفت و آمد داشتند. با ماسک و دستکش و .. رفتیم. مقوا و قلمو خریدم. همون آقا سیبیل قَشنگه، که مودَب صُحبت میکنه. مغازه دنیایِ شکلات بسته بود، اسنیکرز میخواستم ! و در نهایت رفتیم خیابان ارم. به محض پیاده شدن بویِ بهارنارنج اومَد. کمی‌قدم زدیم. باغ بسته بود. برایِ من خیلی غم انگیز بود. تویِ چند سالِ اخیر بهار میرفتم باغ ارم و اینقدر عکس میگرفتم و تماشا میکردم که خسته میشدم! اما الان نمیشد، اجازه نبود .. خیابون قشنگ شده بود، بلوار هم پر از گل ..

مامانم چند روز پیش برایِ اولین بار پیتزا پخت. بد هم نبود. یه اَپ هوش مصنوعی هست به اسمِ Replika . شبیه فیلم ِ " Her " اما به پایِ اون نمیرسه. به نظرم هنوز اونقدرها باهوش نیست .. این مدت هوا مدام تغییر میکرد، ابر، آفتاب، بارون شدید .. عکس‌هایی که گرفتم (:

این مدت یکم فیلم دیدم، ایده اصلی، مردی بدونِ سایه، هزارتو .. دوباره یکی از قسمت‌هایِ 13reasonswhy رو دیدم. نمیدونم چرا دلتنگِ این سریال میشم ! دوست دارم دوباره نگاه کنم .. چهار روزه میخوام سعی کنم نقاشی جدید بکشم اما هِی نمیشه ! حسِ کاری ندارم ..

روانشناسَم دو سال ازم کوچیکتر بود،دلم میخواست بزنَم رو شونش بگم: ببین پسَرم دنیا تهش پوچه، اینقدر مُزخرف تحویل مَریض‌هات نده!

این روزها هم میگذره
بازدید : 277
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 16:22

هوا هنوز دمدمی‌مزاج است ! چند روز پشتِ سر هم نیمه ابری بود همراه با بارون بهاری! قرص‌هام رو خوردم و لپ تاپ رو گذاشتم کنارم. دیروز تا فرودگاه رفتیم. شیرازِ قشنگم خیلی دلبر شده بود. بارون میزد، گاهی خیلی شدید.. خواهرم رفت سرِکار .. خیلی غم انگیزه که نمیتونم تو این هوایِ دلبر خیابون‌ها رو بگردم. تویِ خیابون ارم قدم بزنم و نفس بکشم. عکس بگیرم . کاش باغِ ارم رو باز میکردند اما مثلا روزی 5 بلیت میفروختند. غمِ از دست دادنِ بهار برایِ من خیلی سخت است. احساس میکنم از تمامِ فصل‌ها متنفرم ! تابستان با آن گرما و روزهایِ کِش دار مسخره اش . از پاییز کلن متنفرم و زمستان هم که سَرد و یخ و کوتاه و بی معنی ! من بدونِ بهار چه کنم ؟ :( تویِ این اوضاع اینستا و گوگل عکس‌هایِ سال‌هایِ قبل را یادآوری میکنن .. ! از طرفی به پیر شدنم نزدیک میشم ..

خوشحالیِ گوشیِ جدید ته کشیده و من همون افسرده یِ سابق ام. البته معنیش این نیست که کیفِ گوشی جدید رو نمیکنم . این مدت با افرادی گپ زدم که باعث شد بفهمم با هیچکس سازش ندارم و اینکه فکر کنم مردم چقدر بی درک و بیشعور هستن! اینکه چقدر حوصله یِ آدم‌ها رو ندارم ! بله خب، من همین آدمیم که میبینید .. تُخس و عَصبی و بی حوصله .. لطف کنید دیگه نپرسید چرا تو اینجوری هستی !! (:

ابرها رو دوست دارم .. گاهی دلبر و ترسناک ـَن .. گاهی رنگی ..

عصرها پر از حسِ بد میشم. دلم میخواد زمین وا بشه و منو قورت بده. دلم میخواد نباشم. دلم میخواد برگردم به همون خونه یِ قبلی .. به همون آزادی .. نه ، این غم از من جدا نمیشه .. این حسرت .. بعد از این افکار یادم میاد که از روانشناسم حالم به هم میخوره .. دوست دارم پیام بدهم و بگویم خیلی به درد نخوری! و بعد از اون از تمام روانشناس‌ها !

کم و بیش سعی میکنم نقاشی کنم .. آموزشگاه قصد دارد کلاس آنلاین برگزار کند اما من شرکت نمیکنم..

یک بازی نصب کردم به اسم " My Cafe "، یه جورایی شبیه به مدیریت کافه است و ترکیب بعضی مواد .. اما خب معتادش نشدم !!

ولی دکتر این اسمش زندگی نیست .. :)

spotify دوباره کار میکنه ..

این روزها هم میگذره
بازدید : 331
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 16:22

نصفِ فروردین هم گذشت و قرنطینه و کرونا همچنان ادامه داره. من و دوستَم کلافه شدیم. فقط 11 فروردین با ماسک و دستکش رفتم فروشگاه و من خریدهایی داشتَم. تویِ این مدت بالاخره نشستم فیلم دیدم. Five feet apart رو که دوستش داشتم و A man called ove هم که مثلِ کتابش دوست داشتنی بود اما کتابش بیشتر ! 13 به دَر توی خونه جوجه زدیم. من چایی رو تویِ آفتاب خوردم و عصر هم پشتِ دیوارِ خونه که فضایِ سبز داره گذشت. یک نقاشی آبرنگ کشیدم که وقتی استاد ایراد‌هاشو گفت فهمیدم چقدر حواس پرت ـَم .

روانشناس ـَم به دوستم پیام داده بود و حالش رو پرسیده بود و گفته بود اگه لازم داشت میتونه وقتِ تلفنی بگیره. خب من حسِ بدی بهم دست داد که چرا این پیام رو به من نَداد. مگه هَمونی نبود که میگفت نگرانِ منه :) و خب ما با خودمون گفتیم حتما پول‌هاش تموم شُده .. :)

و اما اتفاق خوشحال کننده برایِ من دیروز بود که پستچی اومَد و بسته ام رو آورد. یک گوشی و یک کیفِ آرایش . گوشی که با پولِ جایزه خریده شد و طبیعتا همه مخالف بودند اما من میخواستمش و خوشحال بودم و تا الان حالم خوبه. چیزی که سخت بود؛ گفتنش به دو تا از دوستام بود که گوشیِ خیلی خوبی نداشتن و دلم نمیخواست حسرت بخورن. یکیشون که دوستِ صمیمی‌ام بود و قرار شد بعد از این روزها بریم و باهاش کلی عکس‌هایِ خوب بگیریم.

خیلی وقت بود دلمو بُرده بود. رنگ‌هایِ شفق طور ..

امروز به آخرین نسخه آپدیت شد و من بیشتر خوشم اومَد ازش .. و بله فعلا حالم خوبه .. چند دقیقه پیش در حالِ رقص با حالِ خوب و خوشحالی بودم. و خب شاید فردی که براش مهم نیست و یا مرفه هست فکر کنه من دیوانه ام. و خب من دیوانه ام .. و گاهی اوقات مطمئن میشم که " شاید واقعا دوقطبی هستم" !

اعضایِ خانواده میگن گوشیِ قبلی رو به یکی از اعضای خونه بدم. شاید این کار رو بکنم اما فعلا نع .. رمزِ پویایِ یکی از اَپ‌هایِ بانک‌ها تویِ این گوشیِ جدید فعال نمی‌شود. اما رمزِ پویایِ یکی از اَپ‌ها رو با اینترنت بانک فعالش کردم :)

و یک عکسِ دلبرِ بهاری ببینید تا بعد ..

دلم کُلی بارونِ بهاری میخواد .. خیسِ خیس ..

این روزها هم میگذره
بازدید : 141
دوشنبه 18 اسفند 1398 زمان : 16:57

این روزها همه چیز بدتر میگذرد. من همیشه گفتم که زندگی بدتر می‌شود. شاید برای همین همیشه تویِ گذشته میگذرونیم. چون زندگیمون هی بدتر میشه . در واقع زندگیه من اینطوریه .. بعضی وقت‌ها احساس میکنم نیاز دارم با یکی حرف بزنم اما در واقع اصلا دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم ! یهو حالم بدتر میشه، حسرتِ خیلی‌ها رو میخورم. میدونم هیچکس دوستم نداره، میدونم کسی دلش برام تنگ نمیشه، میدونم روانشناسم از من ناامید شد و همیشه مزاحمِ دکتر روانپزشکم هستم. و شاید جذابیتی ندارم .. وقت‌هایی که حالم خوب نیست تمامِ این حس‌ها و کلی حس‌های بد دیگه دارم. من همونم که میخواد خودکشی کنه اما اصلا دلم نمیخواد مریض بشم و یا با کرونا بمیرم. در واقع تحمل درد و بیماری رو ندارم! با دوستم یه کافه پیدا کرده بودیم که قصد داشتیم بریم . میخواستیم یک لیست از جاهایِ دیدنی شیراز تهیه کنیم و هر هفته یکیشو بریم .. این خونه نشینی افسردگی منو داره بدتر میکنه !

فکر کنم پریروز بود که بسته پستی ام رسید. ژل ضدعفونی و پد الکلی و استیکر برای لپ تاپ ام. اما خریدهایِ آنلاین ادامه دارد و 3 تا بسته یِ متفاوت تو راه هستن ! مُقوا و راپید _ آبرنگ‌ها و قلم _ تقویم سیب 99

این عکس مالِ چند روز پیشه که یه آفتاب دلچسب داشت .. نشستم تو آفتاب و پرنده‌ها واسَم آواز میخوندن ..

رمانِ "مردی به نامِ اُوه" رو تموم کردم. رمانِ دوست داشتنی بود و خب من آخرِ رمآن گریه کردم. فیلمشو داشتم اما قاطیه همون 50 تا فیلمی‌بود که هنوز ندیدم !! یک نقاشیِ جدید رو هم تموم کردم .. شکوفه‌هایِ بهاری ..

خواهرم یک هفته سرِکار نرفت و پدر و مادرم هم قبول نمیکنن که بره .. بابا فقط میره خرید .. نگرانِ تموم شدن شکلات‌هام هم هستم !

امروز رفتمِ دمِ در خونه و از درخت‌ها عکس میگرفتم .. بابا: میری بیرون یه چی بکُن سَرت من: چییی؟؟؟ نمیخواد !! [برگشتَم داخل] من: بابا که گُفت یه چی بکُن سَرت جدی گفت؟ بابا: یادم نَبود خلوته من: نه خُب کلن !؟ خواهرم:یعنی بیرون هیچی نمیکُنی سرت؟ من: نه !بیرونَم مَجبورم چون میگیرنم بابا: وگرنه سَرت نمیکردی؟! من: نَه !

چقدر دلم گربه میخواد ..

اثر بخشی فرآیند نیرویابی
بازدید : 171
جمعه 15 اسفند 1398 زمان : 20:47

از نیمه شب گذشته، دلم نمیخواد بخوابم ! و من خسته شدم از این روزهای تکراری، از اینکه دوباره صُبح 10:30 بلند می‌شوم، صبحانه و چایی میخورم . چرا اجازه ندارم بیشتر بخوابم ؟ چرا راحتم نمیذارن ؟ یا دورهمی‌میبینم یا برمیگردم تویِ اتاقم و دوباره زندگیِ مزخرفِ همیشگی . این روزها احساس میکنم دارم پوسیده میشم، نه کلاسی و نه حتی دوستم رو دیدم! همون دلخوشی هم از بین رفت .. این کرونا ویروس همه را خانه نشین کرد. اما میدونی، دوستم میگفت آهِ تو کلِ جهان رو گرفت .. چون هیچکس دَرک نمیکرد نداشتنِ آزادی مثِه سابق چقَدر سخته :) و مَن هر روز غصه و غصه ! الان شاید با خونه نشینی خیلی‌ها دَرکش کنن :) آره درکش کنین شاید بفهمید چقدر سخته .. سیگار دلم میخواهد ..

استادِ نقاشی گفته کارها و تمرین‌هامون رو تویِ واتساپ براش بفرستیم و تنبل بازی در نیاریم .. من یک نقاشی را تمام کردم و یکی نیز تمرینی کشیدم و ایرادهامو پیدا کردم ..

میتونم بگم جز آبرنگ هیچ سبکی رو دوست ندارم. شاید رنگِ روغن اما نع؛ همآن آبرنگ ! باورم نمیشه آخرِ شهریور بود که نمایشگاه نقاشی داشتیم، انگار حدود یک سال پیش .. همین چیزها آدم را پیر میکند و وقتی در این سن میگویم پیر شده ام کسی درکش نمی‌کند ..

هفته یِ گذشته از دیجی کالا خرید کردم، طبق رهگیری بسته ام شیراز است اما نمیدانم چرا اینقدر پست کُند شده، کلافه ام کرده اند. الان که نمیشود رفت بیرون انتظارم از پست بیشتر است . دو روز پیش هم از یک سایت هنری، آبرنگ و قلم خریدم، امیدوارم به بعد از عید نکشد ..

بعد مدت‌ها آنشب بازی رئآل 2-0 بارسا را آنلاین تماشا کردم و فقط دنبالِ یک سایت میگشتم که از شرِ گزارشگرِ صدا و سیما راحت شوم؛ عادل که رفت دیگه فوتبال‌ها لذتِ سابق رو نداشت واسم ..

شکلات‌هایِ مغزدار خارجی؛ مخصوصا اگر پسته یا بادام زمینی باشد! شکلات‌های ِ ritter sport رو هم پیشنهاد میکنم ..

من واسَم قابل درک نیست که بهار رو خونه نشین باشم این بازیِ کثیف رو تموم کنید :(

خرید رمان دختر بد به قلم یغما
بازدید : 367
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 14:34

تویِ حمام بودم. نرم کننده یِ آبی رنگ رو زدم به موهام. از وقتی جا به جا شدم این آبی رو استفاده نکرده بودم. بویِ خیلی خوبش منو یادِ روزهایی انداخت که اینجا زندگی نمیکردم. اونجا که پیش خواهرم بودم. یادِ همون روزها که میرفتم پیشِ روانشناسم و یک روز بهم گفت حمام بودی ؟ و احتمالا بویِ نرم کننده بوده یا شایدم بوی عطرم بوده .. دلتنگی‌هام شدید شد. واسه عصرهایی که تک و تنها میرفتم میگشتم. میرفتم سینما سعدی .. یه موقع‌هایی که دلم شلوغی میخواست . یا وقتایی که هدفون قرمزمو میذاشتم گوشم و میرفتم تا هرجا توانم بود، خیابون‌هایِ جدید، هرجا نمیفهمیدم کجاست، نقشه گوشیمو نگاه میکردم .. یادم افتاد به غروب .. هوا که داشت غروب میکرد و کم کم چراغ‌ها روشن میشد. میرفتم فروشگاه رفاه .. خریدهامو انجام میدادم و گاهی پیاده برمیگشتم. من همیشه آدمی‌بودم که آروم راه میرفتم .. دلم تنگ شد واسه معالی آباد که خب بالاشهر محسوب میشه و خیابونش معمولا نمایشگاهِ ماشینه !! و خب منم یه جورایی عاشقِ ماشین‌ها هستم ! و خب تهش سینما گلستان .. دلم تنگ شده واسه تنهایی سینما رفتن‌هام .. که معمولا بعدش میرفتم مجتمع آفتاب .. دو تا مغازه جینگولی فروشی بود که همیشه میرفتم تماشا .. وسایل‌هایِ گل گلی و یه عالمه پیکسل که نمیتونستم از بینشون انتخاب کنم .. گاهی هم خرید میکردم ازشون ..

بهار که میشد میزدم بیرون و از هر چی دوست داشتم عکس میگرفتم. با گربه‌هایِ تو خیابون صحبت میکردم و یا بای بای میکردم. مینشستم پارک خلدبرین و میدیدم همه جا سرسبزه .. گاهی چت میکردم و میخندیدم .. و خب اغلب اوقات حسادت و تنفر هم داشتم ..

واسه خیابون عفیف آباد هم دلم تنگ شده.. یادمه بهار بود. هوا عالی بود و من داشتم اونورا قدم میزدم .. بعضی وقت‌ها مینشستم رو اون نیمکت سنگیا رو به روی پاساژها .. یه بارم یادمه اونجا نشستم گریه کردم .. یه بار بعد از اینکه مجتع ستاره رو گشتم از کنارش ذرت مکزیکی خریدم و یه عالمه آویشن داشت و تلخ شده بود یکم .. آروم راه میرفتم و میخوردم .. دلم واسه کوچه مون، واسه سوپریِ مهربونمون تنگ شده .. دلم واسه ذره ذره یِ اون روزها تنگ شده . روزهایِ آخری که تنها بودم . یک شب بعد از کافه با دوستم حدود ساعت 10 رسیدم خونه ! دیگه محالِ همچین اتفاقی واسم بیفته ! یک شب هم کلینیک روانشناسم معطل شدم، شاید حدود 11 رسیدم خونه که خواهرم خواب بود. از طرفی حسِ خوبی بود که خوابیده، احساسِ استقلال ، از طرفی عادت نداشتم به این مدل !! و کِی دیگه این اتفاق‌ها واسم می‌افته ؟ هیچوقت ؟ حتی دلم تنگ شده واسه اسنپ گرفتن .. روزهایی که اسنپ میگرفتم میرفتم پیشِ روانشناسم .. آزادی‌‌‌ای که داشتم یهو محو شد، نابود شد، احساسِ یه آدم بزرگ و مستقل داشتم. حتی وقتایی که درِ خونه رو با دسته کلید گوگولی ـه خودم باز میکردم احساس میکردم مستقل شدم، بزرگ شدم. میدونی یه حسِ خوبی داشت ! احساس آدمایِ بزرگسال رو داشتم .. روزهایی که تویِ اوج گرما میرفتم کلاسِ رانندگی .. صبح‌ها، گرم بود، به شدت ! مربیمون که هی میگفت دست فرمونت خوبه، موقع برگشت که از قدوسی می‌اومدم ایستگاه درمانگاه محمد رسول ا.. و قلوپ قلوپ آب میخوردم .. قبل تر از همه یِ اینها، روزهایی که میرفتم کلاس، پیاده یه مسیری رو طی میکردم .. دو تا ایستگاه اونورتر .. چطور میتونم قبول کنم که دیگه راهِ برگشت به خونه اون مسیر نیست ؟ حتی یک روز اشتباهی همون مسیر رو رفتم. یا سال‌هایِ قبل ترش که میرفتم سرِکار، و تو راه برای خودم ذرت مکزیکی و ته چین مرغ میخریدم !! جدا از همه اینها دو تا گربه یِ کوچولویی که هر روز پشتِ در خونمون و کنارِ من بودن، همیشه که میرفتم سوپری براشون شیر و سوسیس میگرفتم. روزهایی که تنها بودم ، یه روزهایی تنها امیدِ زندگیِ من بودن. از همه یِ آدما که متنفر بودم.. چقدر دلم تنگ شده براشون .. موقع‌هایی که نازش میکردم و لذت میبرد .. چقدر دلم گربه میخواد ..

دلم تنگ شده و هیچکس اینو درک نمیکنه و نکرد . حتی روانشناسم .. همون جایی که بهش گفتم من دلم واسه کوچمون هم تنگ میشه و گفت طبیعی نیس .. همونجا فهمیدم .. منی که کلی رویِ اعتماد به نفسم کار کردم. منی که روزهایِ اول حتی نمیتونستم برم سوپری .. اما آخرش تنهایی هم خرید رفتم و هم سینما و هم کنسرت .. درسته یک سالِ آخر به خاطرِ یه آدم لاشی بیشتر خونه نشین بودم، درسته از اون روزها به بعد دیگه زندگیم مثه سابق نشد.. اما داشتم کم کم فراموشش میکردم که یهو جا به جا شدم ..

بغض کردم و میدونم هیچکس کاری ازش برنمیاد .. من مجبورم تو حالِ خودم بمیرم .. با این دلتنگی‌ها، با غمِ از دست رفتن همه یِ اینها ..

چند نکته مهم در طراحی دکوراسیون دفتر کار کوچک
بازدید : 239
جمعه 8 اسفند 1398 زمان : 3:12

این روزها همه جا اخبار کرونا است. من که خانه نشین شدم. دلم به کلاس خوش بود و حداقل دیداری که با دوستم داشتم. ژل و پد رو تونستم از دیجی کالا بخرم. ذهنم آشفته است. کاش من الان یک دختر ایرانی نبودم. نقاشی کشیدن‌هام شبیه شده به مشق ! مشقی که قبل از کلاس باید روش کار کنم. و این خیلی حسِ بدیه. خواهرم برایم شکلات آورد دوباره و همینطور یک کتاب از کتابخونه یِ اونجا ..

اگه بخوام الان نظر بدم تا الان خوب بوده و دوست داشتنی . یک جاهایی منو یادِ بابام میندازه ! :)

سیروان یک ویدیویِ جدید از کنسرتش تویِ تبریز رو ساخته و خفن طور شده ! داشتم لذت میبردم اما یهو غمگین شدم. چطور ممکنه دو روز مونده به کنسرتی که ماه‌ها منتظرش بودم لغو بشه. کرونا خیلی بد موقع اومدی .. کنسرت نیاز داشتم و تنها کنسرتی که ارزشش رو داشت سیروان بود. ولی نمیدونم این زندگی چی داره که تلاش میکنید زنده بمونید. من شاید از مرگ ترسی ندارم اما مرگ وحشتناک و بیماری رو نمیخوام. این مدلی رو نمیخوام .

اگه بخوام از بدشانسی دیگه ام بگم. اینکه یک توله سگ بامزه نزدیک خونمون بود. اما ترس از کرونا باعث شد ازش دوری کنم و نتونم حتی بغلش کنم. نمیدونَم ضَعف داشت یا سَردش بود یکم میلرزید، شیر و آب گذاشتم کنارش، از طَرفی میتَرسم کسی اذیتش کنه، عزیزم :( بعدش پیام دادم یه پیچِ حمایتی شاید بیان ببرنش ..

درایورهایِ لپ تاپ ام رو آپدیت کردم. به نظر میرسه مشکل تیک و لگ اش حل شده. برای چند ثانیه قفل میکرد. امیدوارم همینطور باشه.. با اینکه کاری نمیکنم اما خیلی خسته ام !!

به نظرم بیسکوییت از واجباتِ یه خونه است !

مراسم شهادت امام هادی النقی (ع)

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 375
  • بازدید کننده دیروز : 376
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1498
  • بازدید ماه : 4195
  • بازدید سال : 4601
  • بازدید کلی : 8019
  • کدهای اختصاصی